آریانآریان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه سن داره

آریان جون

موهای آریان

دیروز موهای آریان رو کوتاه کردیم. باز هم بسیار با مشقت.این دفعه خیلی ناز شده پسرکم. دیروز داشت از مادجون درباره خال صورتش می پرسید.گفت این چیه؟من ندارم؟ مادرجون گفت: نه شما خال نداری رو صورت من خال داره.آریان صدام کرد و گفت: مامان رفتی بازار خال میخری آریان بذاره؟؟؟؟ داشتم برا خودم یه آهنگ زمزمه میکردم.گفت چی میخونی؟ گفتم شعر میخونم.گفت آنگ (آهنگ) میخونی؟ گفتم آره.گفت باشه .بعد سرشو آروم به طرفین تکون داد و گفت: گوش میدم. امروز غروب الکی هی داشت غر میزدو گریه زاری میکرد.منم بهش می گفتم گریه نکن چشمات درد میادصورتت قرمز میشه.یهو دویید رفت تو اتاق و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن.رفتم نازشو کشیدم و بغلش کردم و آوردم...
28 آذر 1391

حرفای آریانی

* بابا تو اتاق خوابیده.من و آریان تو هال. آریان رفت رو یه بالش دراز کشید و با یه لحن خیلی غمگینی گفت: من بابا ندارم بغل کنم. * مامان رفته w.c  .آریان گریان .  اومدم بیرون میگم چیه آریان؟ میگه: من مامان ندارم.مامان رفت دشویی. * بابا داره تلویزیون می بینه.مامان داره ظرف میشوره.آریان ماشین سواری می کنه.رفت پیش بابا میگه: بابایی کارت داری من بنزین بزنم؟ * آریان تو آشپزخونه سخت مشغول ور رفتن با شیشه شور.میگم چیکار می کنی آریان؟ یه دستمال میکشه رو کابینت و میگه: تمیز می کنم اینجا .بی خیالش شدم و مشغول کارای خودم شدم.یه دفعه کلی شیشه شور خالی کرد رو کابینت.تو هوای خودش میگه: مامان من می کشههههههه آخ اخ * به خودش ...
26 آذر 1391

دنیای این روزای من

سلام به همه دوست جونام بعد یه وقفه طولانی و گرفتاری های زیاد. خداروشکر کار خونمون از تعمیرات و تمیزکاری کاملا تموم شده و ما بالاخره جابجا شدیم. مامانم این دفعه بعد عمل حالش اصلا خوب نیست و هم چنان به شدت درد داره.دکتر گفته چون دستش کاملا تخلیه شده و رسیده به عصب عمل دردناکی بوده.امروز هم مامان و بابام دوباره رفتن تهران تا جواب پاتولوژی رو بگیرن و دکتر بگه تکلیف مامانم با این همه درد چی میشه. از آریانم بگم بزرگترین دلخوشی منه تو این روزاو لذت میبرم از لحظه هامون.اینقدر شیرین زبون شه که نگو.البته به شدت حرف گوش نکن و لج در آر هم هست.هنوز معضل دستشویی نرفتنش حل نشده و گاهی واقعا تو نازکشیدنش کم میارم.دیگه بیشتر از ظرفیتم...
26 آذر 1391

احوالاتمون

چشم آریانم خیلی بهتر شده. خونمون در حال تعمیراته و بابایی خیلی خسته شده. مامانم مرخص شده ولی حالش اصلا خوب نیست. این روزها خونه مامانم هستیم و فقط امشب استثنائا اومدیم خونه.آریانم به شدت شیرین زبونی می کنه و حرکات جالب.البته ناگفته نماند که اذیت هم خیلی می کنه. در اسرع وقت میام پیش همتون دوستای خوبم.ممنون که به فکرمون هستید.
15 آذر 1391

این روزهای گرفتاری

مامانم فردا صبح باید برای پنجمین بار دستش رو عمل کنه. آریان میگه: مادرجون رفت تهلان (تهران) آمپول بزنه. یه همسایه مزاحم و مردم آزار داریم که رفته برا قسمت پشتی خونمون حکم تخریب گرفته.قسمتی از آشپزخونه و حیاط خلوتمون داره خراب میشه.همه چی بهم ریخته ست. آریان امشب وقتی بابایی و باباش داشتن گاز و لباسشویی و یخچال رو از اشپزخونه میاوردن بیرون مهندس مثله همیشه زیر دست و پا بوده و پیچ گوشتی به دست که پیچ گوشتی یهو برمی گرده و میخوره تو چشمش و کلی از چشمش خون اومد. ساعت 9 شب شدیم گرفتار دکتر که گفت خدارو شکر قرنیه چشمش آسیب ندیده و چندتا قطره و پماد داد. آریان داشت می خوابید گفت: مامانی بادکنک گاز زدم شخوندم.اقا برو یکی دیگه بخر....
12 آذر 1391

شله زرد نذری

برامون شله زرد نذری اوردن به اریان گفتم بیا بخور گفت نیخورم .گفت ببرش.گفتم باشه بابایی بخوره. آریان به بابایی گفت بیا شده زد بخور بابایی گفت نمی خورم.آریان در جوابش گفت: دندون داری غذا بخوری.خوشمزه س بخور. آریان به هیچ وجه نمیذاره ازش عکس بگیرم.این عکس امشب وقتی خوابید گرفتم: پسر زحمتکش من هر وقت که لباسشویی بوق اتمام کارش رو زد سریع میره لباسها رو خالی می کنه تو سبد و میگه مامان بیا پهن کن .   :::: راستی اون خبرخوبی هم که منتظرش بودم نشد.عیبی نداره. ما دیگه عادت کردیم فقط خبرای بد برا ما باشه.بیخودی منتظر بودم. ...
7 آذر 1391

بیا بگل من

پسرم داره می خوابه میگه مامانی بیا بگل من و یه دستش رو میزاره زیر سرم. بعد میگه بابایی من بیا بگل من.اون یکی دستش رو هم میذاره زیر سر باباش. بعد منو باباش رو محکم به خودش می چسبونه. فقط تصور کنید حال و هوای من و بابایی رو ****** آریان یه عروسک داره که میگه: I LOVE YOU .... حالا پسرکم یاد گرفته.بهش میگیم: دوست دارم چی میشه؟ دقیقا به حالت اون عروسکه میگه: آی لاو یو .   ::::خدایا امروز خیلی امیدوارم و منتظر تا چند روز دیگه یه خبر خوب بشنوم.خدایا ناامیدم نکن.راضیم به رضات.صلاح ما رو بخواه.خداجونم ناامیدم نکن.   ...
4 آذر 1391

اولین آمپول پسری

امروز بعدازظهر آریان کنارم خوابیده بود و منم چرت میزدم و هی خواب های بد میدیدم.چون مامانم تهرانه و می خواست دکتر بره به شدت دلشوره داشتم و قلبم داشت میومد تو دهنم. یهو آریان بیدارم کرد و گفت: گوش آریان درد می کنه .اول فکر کردم بد رو گوشش خوابیده و گوشش درد اومده اما یه نیم ساعت بعد دیدم گریه می کنه و گوش راستشو گرفته و میگه گوش این بر درد می کنه. ساعت 6 بود .فوری زنگ زدم مطب دکتر که گفت برا فردا نوبت میدم گفتم برا امروز آخر وقت نمیشه؟گفت دکتر تا 7 میره اگه میتونی بیا.ما هم فوری آماده شدیم و با سرعت هرچه تمام تر رفتیم بابل مطب دکتر معتمدی. جناب دکتر گفتن که پرده گوش آریان به شدت التهاب داره و باید آمپول بزنه.آریان فوری با گریه...
1 آذر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آریان جون می باشد